۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

وسوسه طالبي

دو روز بود خانه نرفته بود، يك روز بود هيچ چيز نخورده بود جز نان خالي و از ديشب تا حالا حتي نان خالي هم نخورده بود، دلش ضعف مي رفت. از روي زن و بچه اش خجالت مي كشيد توي جوي آب را گشته بود. جلوي سبزي فروشي كه ميوه هاي گنديده را ريخته بودند توي جوي آب، اما حتي يك سيب كه قابل خوردن باشد پيدا نكرده بود. گوني سپيدي كه حالا ديگر سپيد نبود و از زور كثيفي سياه شده بود را به دست گرفته بود و هرجا يك شئي پلاستيكي مي ديد مي انداخت توي كيسه. قوطي شامپو، قوطي مايع ظرفشويي، دمپايي كهنه، بطري نوشابه....
نزديكي هاي ظهر كمي پايين تر از ميوه فروشي نشست، يك 200 توماني كهنه از جيبش بيرون آورد. مي خواست نان بخرد اما نخريده بود. در خانه زن و بچه هايش گرسنه بودند. كم كم حس مي كرد كه معده اش مي سوزد. انگار يك ليوان سركه خورده باشد. از فرط گرسنگي چشم هايش سياهي مي رفت. سرش را كه تكان مي داد حس مي كرد مغزش تكان مي خورد. حالت تهوع داشت.
زير درختي كنار جوي آب جا خوش كرد. نگاهي به مشتري هاي ميوه فروشي انداخت، هركس چيزي مي خريد و از مغازه بيرون مي آمد. روي انبوه هندوانه ها چند هندوانه پاره شده بود كه سرخ سرخ بود. به هوس انداخته بودش، طالبي هاي كوچك و بزرگ. چند سال پيش فالوده طالبي خورده بود كه مخلوط شده بود و رويش يخ ريخته شده بود و .... توي اين گرما در اين موقع ظهر، عجب لذتي داشت... گيلاس هاي قرمز و سفيد، هلو و زرد آلوهاي درشت، عجب مي چسبيد. و گوجه ها را كه مي شد با يك نان سنگك داغ و خشك كه رويش كنجد پاشيده بودند با خيار و سبزي و پنير....
نگاهش را حسرت بار از مغازه بيرون كشيد بار ديگر شكمش قار و غور كرد. زير سايه درخت يله داد. با ابرواني كه به پايين ريخته بود و ريش سياه و سفيد و ژوليده اي كه مقداري كثيف بود. در آن گرماي 17 مرداد ماه كلاه بافتني كه سرش بود را مرتب كرد و گوني اش را كنار دستش گذاشت كه اگر خوابش برد نبرندش. بار ديگر نگاهي به خريداران ميوه انداخت. زني با يك ساك توري سبز رنگ از كنارش گذشت، ديگر طاقتش تمام شده بود خواست دستش را بلند كند براي اينكه چيزي بگيرد كه زن ايستاد و يك طالبي كوچك از داخل كيسه در آورد و داد دستش. پيرمرد با چشمانش خنديد و چروك گوشه چشمانش تنگ شد.
سريع رفت و دو عدد نان گرفت. مي خواست ببرد خانه، مجددا دلش ضعف رفت. ديگر تحمل نداشت. حالش داشت به هم مي خورد. آنقدر عرق كرده بود كه خيس شده بود و بدنش دچار ضعف شده بود. نمي توانست راه برود. سرش درد گرفته بود. نمي دانست طالبي را بخورد يا نان خالي را،يا هيچكدام را. مي خواست طالبي را به خانه ببرد براي بچه ها، اما دل ضعفه امانش را بريده بود. فكر مي كرد كه هرگز به خانه نخواهد رسيد. گرما بيداد مي كرد، آفتا ب وسط سرش مي خورد. كله اش مي خاريد. با دست كلاهش را روي پوست سرش مالش داد و لذت عجيبي برد. شوره هاي عرق را كه چشمانش را مي سوزاند با كناره پيراهن كرم، قهوه اي چهارخانه ي كثيفش پاك كرد. بدنش گر گرفته بود. داشت هلاك مي شد.
نگاهي به طالبي انداخت. بچه ها در خانه گرسنه اند. اما نمي توانست، برگشت و زير سايه همان درخت نشست. با دستان زمختش كارد اره اي كج و كوله اي را كه دسته اش قرمز بود از زير ضايعات پلاستيكي در آورد. يك تكه از نان را كند و شروع كرد به جويدن... خواست طالبي را پاره كند... اما مجددا كارد را داخل كيسه گذاشت. دلش نمي آمد طالبي را پاره كند. نان توي گلويش گير كرده بود و پايين نمي رفت. فقط يك تكه كوچك، كارد را مجددا در آورد. طالبي را پاره كرد. آب طالبي روي دستش ريخت. با زبان دستش را ليسيد. مثل قند شيرين بود.
تخم هاي روي طالبي را ، همان تكه اي را كه كنده بود جدا كرد و يك دندان روي طالبي زد. نان خيس شده بود. نان را بلعيد. تكه طالبي را با دندان تا آخر تميز كرد، طوري كه فقط پوستش مانده بود و جاي دندان هايش. بعد نيمي ديگر از نان را در دهان گذاشت و بار ديگر ناخواسته از داخل طالبي يك تكه و بعد يك تكه ديگر و بعد چند تكه ديگر نان، حالا فقط نصف طالبي مانده بود. مگر نصف طالبي به چند نفر مي رسد؟!
يك تكه ديگر طالبي كند. يك نان تمام شده بود و بعد بدون توجه به هيچ مسئله خاصي تمام طالبي را با دندان تميز كرده بود. تكه هاي پوست طالبي را داخل جوي آب جلوي پايش ريخت. تنها نان باقيمانده را تا كرد و با كارد توي كيسه گذاشت و نگاهي انداخت به رهگذراني كه با كيسه هاي پر از ميوه فروشي بيرون مي آمدند.
شاهين غفاري

۱ نظر:

  1. حتمآ خدا عادله .. حتمآ حکمتی داره این تبعیض ..شاید خدا میخواد امتحانمون کنه .. یه امتحان سخت تشریحی .. باید سرافراز بیایم بیرون .. با نمره خوب .. تا لااقل اون دنیامون مثل این دنیامون نباشه یا بلکه بدتر .. یعنی اون دنیا بمون طالبی میدن؟ .. ولی اگه تو امتحان قبول نشدیم چی ؟ .. مث شیطون که بیشتر از همه عبادت کرده بود و تو امتحان رد شد .. ولی آدم هنوز از گرد راه نرسیده شاگرد اول شد .. ولی اون سوال امتحان رو از قبل میدونست .. بش رسونده بودن .. برا همین وقتی خدا از فرشته ها سوال کرد نتونستند جواب بدن .. اما تا از آدم پرسید .. مث بلبل اسما الله رو گفت .. و خدا به خودش گفت بارک الله .. چی ساختم .. آخ که افکارم کجاها رفت .. به ما جه .. ما طالبی میخوایم .. اصلآ شاید بی دلیل نباشه که اسمشو گذاشتن طالبی .. چون همه طالبشند .. هم طلاب هم طالبان .. هم .. ...
    شاهین این داستانت دیوونه م کرد .. آتیشم زد ..
    رحم کن ...
    یا ارحم الراحمین ...

    پاسخحذف