۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

زخمه


«بزن آن پرده،اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه،اگر چند در این کاسه ی تنبور نمانده ست صدایی
بزن این زخمه بر آن سنگ، بر آن چوب،
بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه ی جغد نگر، کاسه ی آن «بربط سغدی» ز خموشی
نغمه سر کن که جهان تشنه ی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم
نغمه ی توست، بزن آن چه که ما زنده بدانیم
اگر این پرده برافتد، من و تو نیز نمانیم
اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

تولد


...
باري اين است آموزه من: آن كه مي خواهد روزي پريدن آموزد, نخست مي بايد ايستادن و راه رفتن و بالا رفتن و رقصيدن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمي كنند.
با نردبام هاي ريسماني بالا رفتن از بسي پنجره ها را آموخته ام, با پاهاي چالاك از دكل هاي بلند رد شدم. بر فراز دكل هاي بلند دانايي نشستن برايم شادماني كوچكي نبود.
چون شعله هاي خرد بر فراز دكل هاي بلند سوسو زدن, به حقيقت,نوري كوچك بودن, اما دلگرمي اي بزرگ بهر دريانوردان راه گم كرده و كشتي شكستگان.
من از بسي راه ها و روش ها به حقيقت خويش رسيده ام. من تنها با يك نردبام تا بلندايي بر نشدم كه بر آن چشمان ام در دور دستان ام دور مي زند.
و هميشه راه را به اكراه پرسيده ام. زيرا اين كار هميشه با ذوق من ناسازگار است. خوش تر داشته ام از خود راه ها بپرسم و جويا شوم.
رفتن ام همه جويش بوده است و پرسش: و به راستي, براي چنين پرسش ها پاسخ نيز مي بايد آموخت! باري اين ذوق من است.
ذوقي كه نه خوب است و نه بد, بل ذوق من است, ذوقي كه از آن ديگر نه شرم دارم و نه نهانش مي دارم.
به آناني كه "راه" را از من پرسيده اند, چنين پاسخ داده ام: "اين اكنون راه من است. راه شما كدام است؟" زيرا راه مطلق در كار نيست.
چنين گفت زرتشت.
درباره جان سنگيني
بخش سوم كتاب چنين گفت زرتشت
فريدريد نيچه

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

پرواز

پرواز
از همون روزي كه از تخم در اومد, يعني يواش يواش نوك مي زد به تخم كه به نظر مي‌رسيد ديگه پوسيده و در اومد, من و رضا ديديمش. از همون روزي كه آهسته اومد بيرون و نور تو چشاش خورد و پلك‌هاشو تند تند به هم مي‌زد. خيس بود و چشاش بسته ...
تخم رو كه شكست و اومد بيرون اول هي نوك زد به كف قفس و ارزن چيد. من و رضا هردومون از پشت توري قفس مي‌ديديمش. همون روز عموم اينا رفتن خونه ديگه و ديگه نتونست كفتراشو با خودش ببره و پر بده. فقط زن عمو چون دلش به حال كفترا مي‌سوخت هر روز مي اومد و واسه كفترا آب و دون مي‌ريخت. چند بار جلو خودم به عموم گفته بود يا اين كفترا رو بفروش يا ولشون كن برن. عموم مي‌گفت: اين كارا به تو مربوط نيس.... تو فقط آب و دونشونو بده!
از همون روزم رضا بارها گفت: اين جوجه كفترو بده به من. نتونستم, يعني نمي‌شد, خيلي گذشته بود يعني چند ماه كه به رضا گفتم: رضا فكر كنم جوجه كفتره ديگه نمي‌تونه بپره.
رضا گفت: مي‌تونه, مگه ميشه پرنده پرواز نكنه.
گفتم: اين پرنده از همون روز كه از تخم جلو خودمون دراومد تو قفس بوده. مگه حالا مي تونه بپره, اصلا پرواز يادش رفته.
گفتم: نه اينكه هيچ كدوما, همون جوجه‌هه كه حالا بزرگ شده اوني كه تو مي‌خواي پرواز بلد نيس.
گفت: بلده, تو فقط بدش به من.
چند بار خواستم به عموم بگم,ترسيدم.
آخه بابام مي‌گفت: كفتر بازي بده, بده آدم معتاد كفتر بشه.
چند روز بعد رفتيم خونه عموم اينا. نه اينكه با عموم. دزدكي, از رو پشت بوم خونه رضا اينا. دم دماي غروب بود. از روي پشت بوم كه نگا كردم. حيات خلوت خلوت بود. نارنج ها هنوز رو درختا بودن. حياط سوت و كور بود و پر از برگ‌هاي زرد و نارنجي و قهوه‌اي خشك شده خرمالو. از بس كه كسي نيومده بود حياط رو تميز كنه همش مونده بود كف حياط.
كف پشت بوم زير ايرانيت هايي كه عمو درست كرده بود تو قفس كه چارچوبش چوبي بود و با سيم دورش محصور بود پر از كفتر بود. ما رو كه ديدن بق بقو كردن و جابه‌جا شدن... به خيالشون اومده بوديم دون بهشون بديم.
چفت قفس رو باز كرديم. اول كمي براشون آب گذاشتيم و بعد مقداري ارزن ريختيم جلوشون, كفترا تند تند ارزن ها رو چيدن.
رضا گفت: بيا همه كفترا رو پر بديم... بدبختا مردن از بس تو قفس موندن.
گفتم: ول كن بابا اگه عموم بفهمه مي‌دوني چه بلايي سرم مياره؟
گفت: خوب فكر مي‌كنه زن عموت پرشون داده ديگه...
گفتم: تو فقط هموني رو كه مي‌خواي بردار بريم. تازه اينم معلوم نيست بتونه بپره فكر كنم بالش خشك شده. الان اگه بپره قلبش مي‌گيره... آخه از روزي كه دنيا اومده نپريده.
رضا رفت تو قفس... خوب مي‌شناختيمش... دست دراز كرد و اونو به سختي گرفت. مث برف سفيد بود. ترسيده بود و به سختي مي‌خواست بال بزنه. پلكاشو تند تند به هم مي‌زد. سرشو يكطرفي گرفته بود.
از روي پشت بوم برگشتيم خونه رضا اينا. به رضا گفتم د بپرونش ديگه. گفت: الآن نميشه. اگه بپرونمش باز بر مي‌گرده خونه عموت اينا. بايد به اينجا عادت كنه. همون روز ازش قول گرفتم وقتي خواست بپرونتش بياد دنبالم و خبرم كنه.
چند روز بعد رضا اومد دنبالم. گفت بيا مي خوام كفترو پر بدم. با هم رفتيم پشت بوم خونشون. دم دماي عصر بود. هوا كمي خنك شده بود. رضا كفترو از زير سبد در آورد. اونو دو دستي گرفتي بود. كفتر مث هميشه يكوري به ما نگاه مي‌كرد و تند تند پلك مي‌زد.
رضا بال كفترو باز كرد و پرهاشو نگاه كرد.
سر كفترو بوسيد و گفت: يا علي به اميد تو. كفترو ول داد تو هوا... كفتر چند تا بال زد و نشست رو تيغه حياط.
با دلهره گفتم: بيا ديدي نمي‌تونه پرواز كنه, خسته شده. همون موقع گربه سياه براقي از روي تيغه آهسته, آهسته به كفتر نزديك مي‌شد. استخوان‌هاي بالاي دستش روي پشتش بالا و پايين مي‌شد. هر دومون ترسيده بوديم و داد مي‌زديم: پيشته, پيشته.
گربه يك لحظه ترسيد, برگشت و نگاهي رو پشت بوم انداخت كمي وايساد و باز به كفتر نزديك شد. كفتر آهسته آهسته قدم مي‌زد انگار نه انگار كه گربه داره بهش نزديك مي‌شه. گربه جست زد كه بگيردش كفتر پر زد و بدون هراس خودشو آزادانه در حجم هوا رها كرد. بال‌هاي سپيدش رو به هم مي‌زد و در حجم هوا به پرواز ادامه داد خودشو در ذرات هوا رها كرده بود.
روي يك درخت نشست و مجددا در اعماق آسمان به پرواز ادامه داد. تا شب رو پشت بام بوديم برگرده. رضا گفت: جلد شده بود نمي‌دونم چرا برنگشت.
شاهين غفاري

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

سكون شادي

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

در آستانه


بايد استاد و فرود آمد
بر آستان دري که کوبه ندارد ،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار توست و
اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.

کوتاه است در ،
پس آن به که فروتن باشي.

آئينه‌ئي نيک‌پرداخته تواني بود
آن‌جا
تا آراسته‌گي را
پيش از درآمدن
در خود نظري کني

هرچند که غلغله‌ي آن سوي در زاده‌ي توهم توست نه انبوهي‌ي مهمانان ،

که آن‌جا
تو را
کسي به انتظار نيست.

...
از شعر در آستانه احمد شاملو

روحي كه هويتش را فراموش كرده


مي گويند روزي روحي را كت بستند و چهار ميخ كردند و گفتند تو يك سنگي
و از آن روز به بعد آن روح باورش شده كه سنگ است
.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

ما كه رفتيم! بي خيال


ما كه رفتيم بي خيال
نوشته اي بود بر روي يك خانه روستايي در روستاي حليمه جان در نزديكي هاي امامزاده هاشم
بعضي خانه ها خالي از سكنه شده بود و اين دل انسان را به درد مي آورد
جاذبه ها و جايگزين هاي زندگي امروزي و تسلط آن بر جان انسانها بر خانه روستايي به چشم مي خورد
فقط ميلان عشقه!

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

وسوسه طالبي

دو روز بود خانه نرفته بود، يك روز بود هيچ چيز نخورده بود جز نان خالي و از ديشب تا حالا حتي نان خالي هم نخورده بود، دلش ضعف مي رفت. از روي زن و بچه اش خجالت مي كشيد توي جوي آب را گشته بود. جلوي سبزي فروشي كه ميوه هاي گنديده را ريخته بودند توي جوي آب، اما حتي يك سيب كه قابل خوردن باشد پيدا نكرده بود. گوني سپيدي كه حالا ديگر سپيد نبود و از زور كثيفي سياه شده بود را به دست گرفته بود و هرجا يك شئي پلاستيكي مي ديد مي انداخت توي كيسه. قوطي شامپو، قوطي مايع ظرفشويي، دمپايي كهنه، بطري نوشابه....
نزديكي هاي ظهر كمي پايين تر از ميوه فروشي نشست، يك 200 توماني كهنه از جيبش بيرون آورد. مي خواست نان بخرد اما نخريده بود. در خانه زن و بچه هايش گرسنه بودند. كم كم حس مي كرد كه معده اش مي سوزد. انگار يك ليوان سركه خورده باشد. از فرط گرسنگي چشم هايش سياهي مي رفت. سرش را كه تكان مي داد حس مي كرد مغزش تكان مي خورد. حالت تهوع داشت.
زير درختي كنار جوي آب جا خوش كرد. نگاهي به مشتري هاي ميوه فروشي انداخت، هركس چيزي مي خريد و از مغازه بيرون مي آمد. روي انبوه هندوانه ها چند هندوانه پاره شده بود كه سرخ سرخ بود. به هوس انداخته بودش، طالبي هاي كوچك و بزرگ. چند سال پيش فالوده طالبي خورده بود كه مخلوط شده بود و رويش يخ ريخته شده بود و .... توي اين گرما در اين موقع ظهر، عجب لذتي داشت... گيلاس هاي قرمز و سفيد، هلو و زرد آلوهاي درشت، عجب مي چسبيد. و گوجه ها را كه مي شد با يك نان سنگك داغ و خشك كه رويش كنجد پاشيده بودند با خيار و سبزي و پنير....
نگاهش را حسرت بار از مغازه بيرون كشيد بار ديگر شكمش قار و غور كرد. زير سايه درخت يله داد. با ابرواني كه به پايين ريخته بود و ريش سياه و سفيد و ژوليده اي كه مقداري كثيف بود. در آن گرماي 17 مرداد ماه كلاه بافتني كه سرش بود را مرتب كرد و گوني اش را كنار دستش گذاشت كه اگر خوابش برد نبرندش. بار ديگر نگاهي به خريداران ميوه انداخت. زني با يك ساك توري سبز رنگ از كنارش گذشت، ديگر طاقتش تمام شده بود خواست دستش را بلند كند براي اينكه چيزي بگيرد كه زن ايستاد و يك طالبي كوچك از داخل كيسه در آورد و داد دستش. پيرمرد با چشمانش خنديد و چروك گوشه چشمانش تنگ شد.
سريع رفت و دو عدد نان گرفت. مي خواست ببرد خانه، مجددا دلش ضعف رفت. ديگر تحمل نداشت. حالش داشت به هم مي خورد. آنقدر عرق كرده بود كه خيس شده بود و بدنش دچار ضعف شده بود. نمي توانست راه برود. سرش درد گرفته بود. نمي دانست طالبي را بخورد يا نان خالي را،يا هيچكدام را. مي خواست طالبي را به خانه ببرد براي بچه ها، اما دل ضعفه امانش را بريده بود. فكر مي كرد كه هرگز به خانه نخواهد رسيد. گرما بيداد مي كرد، آفتا ب وسط سرش مي خورد. كله اش مي خاريد. با دست كلاهش را روي پوست سرش مالش داد و لذت عجيبي برد. شوره هاي عرق را كه چشمانش را مي سوزاند با كناره پيراهن كرم، قهوه اي چهارخانه ي كثيفش پاك كرد. بدنش گر گرفته بود. داشت هلاك مي شد.
نگاهي به طالبي انداخت. بچه ها در خانه گرسنه اند. اما نمي توانست، برگشت و زير سايه همان درخت نشست. با دستان زمختش كارد اره اي كج و كوله اي را كه دسته اش قرمز بود از زير ضايعات پلاستيكي در آورد. يك تكه از نان را كند و شروع كرد به جويدن... خواست طالبي را پاره كند... اما مجددا كارد را داخل كيسه گذاشت. دلش نمي آمد طالبي را پاره كند. نان توي گلويش گير كرده بود و پايين نمي رفت. فقط يك تكه كوچك، كارد را مجددا در آورد. طالبي را پاره كرد. آب طالبي روي دستش ريخت. با زبان دستش را ليسيد. مثل قند شيرين بود.
تخم هاي روي طالبي را ، همان تكه اي را كه كنده بود جدا كرد و يك دندان روي طالبي زد. نان خيس شده بود. نان را بلعيد. تكه طالبي را با دندان تا آخر تميز كرد، طوري كه فقط پوستش مانده بود و جاي دندان هايش. بعد نيمي ديگر از نان را در دهان گذاشت و بار ديگر ناخواسته از داخل طالبي يك تكه و بعد يك تكه ديگر و بعد چند تكه ديگر نان، حالا فقط نصف طالبي مانده بود. مگر نصف طالبي به چند نفر مي رسد؟!
يك تكه ديگر طالبي كند. يك نان تمام شده بود و بعد بدون توجه به هيچ مسئله خاصي تمام طالبي را با دندان تميز كرده بود. تكه هاي پوست طالبي را داخل جوي آب جلوي پايش ريخت. تنها نان باقيمانده را تا كرد و با كارد توي كيسه گذاشت و نگاهي انداخت به رهگذراني كه با كيسه هاي پر از ميوه فروشي بيرون مي آمدند.
شاهين غفاري

بن بست پايان سفر نيست



هر بن بستي پايان سفر نيست
مي توان دل به دريا زد و رفت

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

رؤيا

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

ساعت خوش ماهي ها


صياد ها از دريا برگشته اند
قايق را به گل خواهند نشاند
و ساعت خوش ماهي ها
آغاز مي شود.
ش. غفاري

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه