پرواز
از همون روزي كه از تخم در اومد, يعني يواش يواش نوك مي زد به تخم كه به نظر ميرسيد ديگه پوسيده و در اومد, من و رضا ديديمش. از همون روزي كه آهسته اومد بيرون و نور تو چشاش خورد و پلكهاشو تند تند به هم ميزد. خيس بود و چشاش بسته ...
تخم رو كه شكست و اومد بيرون اول هي نوك زد به كف قفس و ارزن چيد. من و رضا هردومون از پشت توري قفس ميديديمش. همون روز عموم اينا رفتن خونه ديگه و ديگه نتونست كفتراشو با خودش ببره و پر بده. فقط زن عمو چون دلش به حال كفترا ميسوخت هر روز مي اومد و واسه كفترا آب و دون ميريخت. چند بار جلو خودم به عموم گفته بود يا اين كفترا رو بفروش يا ولشون كن برن. عموم ميگفت: اين كارا به تو مربوط نيس.... تو فقط آب و دونشونو بده!
از همون روزم رضا بارها گفت: اين جوجه كفترو بده به من. نتونستم, يعني نميشد, خيلي گذشته بود يعني چند ماه كه به رضا گفتم: رضا فكر كنم جوجه كفتره ديگه نميتونه بپره.
رضا گفت: ميتونه, مگه ميشه پرنده پرواز نكنه.
گفتم: اين پرنده از همون روز كه از تخم جلو خودمون دراومد تو قفس بوده. مگه حالا مي تونه بپره, اصلا پرواز يادش رفته.
گفتم: نه اينكه هيچ كدوما, همون جوجههه كه حالا بزرگ شده اوني كه تو ميخواي پرواز بلد نيس.
گفت: بلده, تو فقط بدش به من.
چند بار خواستم به عموم بگم,ترسيدم.
آخه بابام ميگفت: كفتر بازي بده, بده آدم معتاد كفتر بشه.
چند روز بعد رفتيم خونه عموم اينا. نه اينكه با عموم. دزدكي, از رو پشت بوم خونه رضا اينا. دم دماي غروب بود. از روي پشت بوم كه نگا كردم. حيات خلوت خلوت بود. نارنج ها هنوز رو درختا بودن. حياط سوت و كور بود و پر از برگهاي زرد و نارنجي و قهوهاي خشك شده خرمالو. از بس كه كسي نيومده بود حياط رو تميز كنه همش مونده بود كف حياط.
كف پشت بوم زير ايرانيت هايي كه عمو درست كرده بود تو قفس كه چارچوبش چوبي بود و با سيم دورش محصور بود پر از كفتر بود. ما رو كه ديدن بق بقو كردن و جابهجا شدن... به خيالشون اومده بوديم دون بهشون بديم.
چفت قفس رو باز كرديم. اول كمي براشون آب گذاشتيم و بعد مقداري ارزن ريختيم جلوشون, كفترا تند تند ارزن ها رو چيدن.
رضا گفت: بيا همه كفترا رو پر بديم... بدبختا مردن از بس تو قفس موندن.
گفتم: ول كن بابا اگه عموم بفهمه ميدوني چه بلايي سرم مياره؟
گفت: خوب فكر ميكنه زن عموت پرشون داده ديگه...
گفتم: تو فقط هموني رو كه ميخواي بردار بريم. تازه اينم معلوم نيست بتونه بپره فكر كنم بالش خشك شده. الان اگه بپره قلبش ميگيره... آخه از روزي كه دنيا اومده نپريده.
رضا رفت تو قفس... خوب ميشناختيمش... دست دراز كرد و اونو به سختي گرفت. مث برف سفيد بود. ترسيده بود و به سختي ميخواست بال بزنه. پلكاشو تند تند به هم ميزد. سرشو يكطرفي گرفته بود.
از روي پشت بوم برگشتيم خونه رضا اينا. به رضا گفتم د بپرونش ديگه. گفت: الآن نميشه. اگه بپرونمش باز بر ميگرده خونه عموت اينا. بايد به اينجا عادت كنه. همون روز ازش قول گرفتم وقتي خواست بپرونتش بياد دنبالم و خبرم كنه.
چند روز بعد رضا اومد دنبالم. گفت بيا مي خوام كفترو پر بدم. با هم رفتيم پشت بوم خونشون. دم دماي عصر بود. هوا كمي خنك شده بود. رضا كفترو از زير سبد در آورد. اونو دو دستي گرفتي بود. كفتر مث هميشه يكوري به ما نگاه ميكرد و تند تند پلك ميزد.
رضا بال كفترو باز كرد و پرهاشو نگاه كرد.
سر كفترو بوسيد و گفت: يا علي به اميد تو. كفترو ول داد تو هوا... كفتر چند تا بال زد و نشست رو تيغه حياط.
با دلهره گفتم: بيا ديدي نميتونه پرواز كنه, خسته شده. همون موقع گربه سياه براقي از روي تيغه آهسته, آهسته به كفتر نزديك ميشد. استخوانهاي بالاي دستش روي پشتش بالا و پايين ميشد. هر دومون ترسيده بوديم و داد ميزديم: پيشته, پيشته.
گربه يك لحظه ترسيد, برگشت و نگاهي رو پشت بوم انداخت كمي وايساد و باز به كفتر نزديك شد. كفتر آهسته آهسته قدم ميزد انگار نه انگار كه گربه داره بهش نزديك ميشه. گربه جست زد كه بگيردش كفتر پر زد و بدون هراس خودشو آزادانه در حجم هوا رها كرد. بالهاي سپيدش رو به هم ميزد و در حجم هوا به پرواز ادامه داد خودشو در ذرات هوا رها كرده بود.
روي يك درخت نشست و مجددا در اعماق آسمان به پرواز ادامه داد. تا شب رو پشت بام بوديم برگرده. رضا گفت: جلد شده بود نميدونم چرا برنگشت.
شاهين غفاري
شاهین عزیز! زبان رواییت هم مانند عکاسیات، قوی و دوستداشتنیست. خوشحالم از اینکه با علاقه و جدیت، استعدادت در این زمینه را بهمنصهی ظهور میرسانی. موفق باشی
پاسخحذفیه خسته نباشید درست و حسابی! بعد از مدتی دوری متاسفانه دستان به بیشتر نوشتن نمی رود!تنها می گویم ممنونم از اشتراک اینهمه زیبایی
پاسخحذفموفق باشید